شهید حسین خراسانی
مرا که دیده به دیدار دوست پرکردم حلال نیست که بر هم نهم
به تیر از دوست
و گر چنان که مصوّر شود گریز از عشق کجا روم که نمیباشدم گریز
از دوست
شهادت بلوغ عاشقان است ، زیباترین واژه در فرهنگ عشق ، صدرنشین الفاظ در مکتب معرفت و استوارترین معنی در سنجش قاموس حیات
ایوان قدس عشق تمام تقدسش را از آب دستانی میبیند که در قامت بلند نماز معنایشان قیام به سجود نشست و کشتی زرنگار عشق در ساحل امن ایمانشان کلاه عقل از سر فکند. شهیدانی که در بارش آب تیغ سیم تن جانشان را در طلب نرگس بینای عشق به حراج آوردند و آوای ارجعی الی ربّک را به گوش نفس مطمئنّه شان ادراک کردند.
شهید حسین خراسانی یکی از برگهای زرّین دیوان عروج است سینه سرخی از نسل شقایق، سبزهای سرخی که تفسیر شیداییشان را پرستوان سبک بال میتوانند. سفره سبز و پرطراوت بهار که چیده شد آن گاه که دختران سوگلی روستا با دامن های رنگارنگشان در چمن فرشها با گونههای سرخ تر از خون انار دوان دوان در پی پروانه ها میدویدند ، ناگاه فضای سکوتها شکست و گوش ها تیز شد انگار خدای آبگینه طارم که از دست سخاوتش اهل آبادی سر تا پا شرم بودند میخواست شرمسارترشان سازد صدای هق هق گریه فرشتهای معصوم ماه ورقی مه وش تمام انتظارها را معنا کرد و سکوت را به شکوفههای لبخند مبدّل کرد.
اول اردیبهشت سال 1339 بود آن گاه که بهار طبیعت آنقدر لایق شده بود که تولدش را با تولد بهار قرآن جشن بگیرند ، در روستای خورزان غنچه وجود حسین شهید به تقدیر نقش بند وجود در بهارستان با صفای خانواده خراسانی شگفت.
کرسی خاک از یمن قدوم پاک چون اویی گریه آسمانی را بر دامن گستردهاش معنا میکرد شاهراه حیات در پیش پای حسین فرش عبور تا فرداها کشیده بود و جاده های سبز کمال آغوش بازشان حسین را میطلبید. حسین گام در جاده زمان نهاد و در باران مهربانیها و عواطف به پیش آمد. چهار ساله بود که زندگی خیلی زود روی دیگر خویش را به او نمایاند سایه بلند پدر از فراز سر حسین شهید پر کشید و هجوم هرم ناملایمات ، پیکر چون گل او را آزرده ساخت.
خانواده شهید خراسانی با سفرهای سرشار از ایمان اما تهی از مکنت و پیشکشیهای مردار خوار سفید ابرو خیلی زود حسین با غیرتش را پنجه در پنجه کار و تلاش دید. سر پنجه های ظریف او در خشونت کار چونان گلبرگهایی در هجوم ناملایمات ترک خورد گر چه قوت یافت. کار ساختمان شاکله وجود او را مردانه ساخت.
درس و مدرسه را تا نیمه دوران ابتدایی بیشتر نتوانست تعقیب کند و کتاب علم اندوزیهای نظریاش به آخر رسید اما مگر معرفت و شناخت را باید تنها در سینه کتابها جست ! او از زبان بیزبانیها درس معرفت آموخت و برگ درختی بر فراز سرش او را تا لحظههای ناب خدایی شدن پیش برد که :
دل هر ذرّه را که بشکافی آفتابیش در میان بینی
بیست و هفتم مرداد ماه سال 1361 آن گاه که بیست و دو بهار را تجربه کرده بود بهار بلند و متفاوت زندگیاش را آغاز کرد. ازدواج این سنّت موکّد سالار بیت الحرام او را گامی بلند در طلب شکر شکر فروشش به پیش برد. باغستان مشک آسای زندگیاش از این ازدواج مطهّر پذیرای دسته گلهایی چون احمد و فاطمه شد.اگر در هنگام خدمت سربازی سر از جبهه در آوردم جز انجام
وظیفه چیزی نبود ، اگر بعد از ازدواج راهی شدم میدان امتحانی بود که ارادتم به ذات
حق محک خورد و اگر از پاره های تنم گذشتم و باز خاک پاک میدان رزم را به آغوش
کشیدم باز در عمل باید فریاد خدا خواهی را سر میدادم. بالاخره جنگ است و ما که
لباس خاکی و بلند بسیج را به تن نمودهایم باید این قافله را به سر منزل مقصود
برسانیم.
او این جملات را بر زبان راند در حالی که هالهای از حجب و حیا او را در خود بلعیده بود.
- ۹۴/۰۳/۰۲