و من نمی فهمم که او چه میگوید (دیوانهها!)
شب عاشورا بود و ما سینه میزدیم....
آنها آمدند و سربازها بهشدت با مشت و لگد و چوب کتک زدند. بعد از آن سربازها نفس نفس زنان عقب کشیدند. ضابط احمد یک عالمه عربی بلغور کرد و آخرش گفت: «عشر عشر اعدام!» بعد از آن رفتند و در را بستند.
ضابط خلیل که مسئول سیاسی ایدئولوژی آنها بود از پشت پنجره بدون اینکه متوجه باشیم ماها را نگاه میکرد.
همین که آنها رفتند و در را بستند، بچهها بلند شدند همدیگر را بوسیدند و دعا کردند. بگو و بخند راه انداختند. از خوشحالی اینکه به خاطر امام حسین کتک خوردهاند به هم شادباش میگفتند.
یکدفعه صدای کوبیدن در بلند شد. نگاه کردیم، ضابط خلیل بود. آقا سامر رفت و گفت: « نعم سیدی!» از او پرسید اینها چهشون است؟ گفت به هم میگویند کتک خوردیم به خاطر امام حسین عبادت قبول! عزاداری قبول باشه!
ضابط خلیل مثل دیوانهها محافظهای پنجره را گرفته بود بهشدت تکان می داد و میگفت: « والله انتم محزب! الله انتم مجنون!
(تدوین خاطرات آزاده امیر احمدی)