۱۳ فروردین
🌈لطـفا تاآخـــر حتما بخوانید👇
❣کجایید ای شهیدان خدایی
❣بلا جویان دشت کربلایی‼️
✍ قلندر تبریزی
❤️🍃خانمی داستانی برایم تعریف کرد که نه حزب اللهی بود و نه چادری ....! که باید با جان دل شنید....
🌴روز ۱۳فروردین طبق روال سالهای گذشته وقتی وسایل لازمه گردش را در صندوق عقب ماشین جا بجا میکردم...یک
پیر زن خوش رویی را دیدیم که در مقابل خانه اش در یک صندلی کوچک نشسته بود و ذکر میگفت با تسبیح...!
⚡️ما همگی حرکت کردیم و رفتیم به طرف طبیعت که روز سیزده را بدر کنیم...
برای اینکه به ترافیک طاقت فرسای عصر نخوریم یک ساعت به غروب مانده از پارک جنگلی به طرف خانه حرکت کردیم...!
🌸🍃وقتی که رسیدم به محله خودمان با کمال تعجب دیدم که همان پیر زن همسایه نشسته بر در خانه اش و مشغول پاک کردن برنج است...
❣برایم عجیب بود، چون تنها روزی که هیچ کس در شهر نمی ماند، این پیرزن تنها نشسته بود و مشغول کارش بود...
کنجکاو شدم و رفتم جلو و سلام کردم.. خیلی گرم سلامم را جواب داد و احوالم را پرسید...
⬅️ بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب و کنجکاوی ام را در حد یک سوال از پیر زن همسایه پرسیدم :
❣مادر جان چرا تنها نشستی؟
خب پاشو برو گردشی، تفریحی چیزی!!
من از صبح که رفتم شما اینجا بودی تا حالا.....!!
💐پیر زن گفت دخترم بشین....!
کنارش نشستم...!
از کیف پول کوچکش که در بغلش گذاشته بود عکسی در آورد که دنیا بر سرم خراب شد.
❣عکس چهار فرزند شهیدش را به دستم داد و یکی یکی اسمشان را با تاریخ شهادت و محل شهادت گفت برایم....
ماتم برده بود...
دست روی عکس آخری گذاشت و گفت این عکس رضاست که میگن تو اروند غواص بود ولی هنوز از اون خبری نیست...
🍀گفت منتظرم شاید کسی بیاد و خبری بده...!
بنده خدا پدرش سه سال پیش به رحمت خدا رفت...
حالا منم و خودم تو این تنهایی، که منتظرم شاید از رضام خبری بیارن...
محسن و احمد و صادق بهشت زهران ولی دلم پیش رضاست تا نیاد نمیتونم کاری کنم..
⚡️به خودم آمدم دیدم که صورتم خیس اشک هست و اصلا حواسم نبود که مادر هم مثل من غرق در اشک بود...
رویش را بوسیدم و برگشتم خانه....
👈و الان فهمیدم که من امنیت و عزت و تفریحم را مدیون مادرانی هستم که دسته های گلشان را به اروندها دادند.....
🌷شادی ارواح طیبه شهدا و سلامتی والدین و همسران معظم آنها فاتحه مع الصلوات🌷