✅ مصطفی گفت: من فردا شهید میشوم. خیال کردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد؛ ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. من فردا از اینجا میروم، میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت.
من، نمیدانستم چه طور شد که رضایت دادم.
صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و برای راه، آب سرد به دستش دادم. مصطفی رفت، من برگشتم داخل.
... مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین کردم که مصطفی امروز برود، دیگر بر نمیگردد.
نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند: دکتر زخمی شده...
بعد بچه ها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم من به سمت سردخانه رفتم میدانستم مصطفی شهید شده و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم: « اللهم تقبل منا هذا القربان»
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت، احساس کردم که پس از آن همه سختی، دارد استراحت میکند.
تلخیص از کتاب: چمران به روایت همسر شهید، ص 47
31خرداد سالروز شهادت شهید مصطفی چمران گرامی باد
شادی ارواح مطهر شهدا و امام شعدا صلواتی ختم فرمایید
🌷«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ»🌷