یاران شهر، یار

وبلاگی در خصوص شهدا

یاران شهر، یار

وبلاگی در خصوص شهدا

مشخصات بلاگ

با سلام و عرض ادب
در این وبلاگ قصد دارم در خصوص شهدا مطلب بنویسم. همچنین کارهایی که در این خصوص انجام میدم را در این وبلاگ قرار میدم.
خوشحال میشم با نظرات و ایده های خود راهنمایی کنید.
یا علی

آخرین نظرات
  • ۱۲ مهر ۹۵، ۱۳:۲۶ - د‌ل‌باخته ..
    آه...

۱۹ مطلب با موضوع «آزاد» ثبت شده است

💥معجزه اذان گفتن شهید ابراهیم هادی که باعث آزادی یک تپه و رستگاری تعدادی از عراقی ها شد 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸

 خاطرات هم رزم شهید 💠

نزدیک اذان صبح بود. توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید. ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت. هرچه گفتیم: "نگو! می زننت!" فایده ای نداشت. آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.  

💠هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند. فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت: "آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست". پرسیدم: چرا؟ گفت: به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدیم که با صدای رسا و بلنداذان می گفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین(ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت می جنگی. نکند مثل ماجرای کربلا....

  • seyed javad hoseini

✅ مصطفی گفت: من فردا شهید میشوم. خیال کردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد؛ ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. من فردا از اینجا میروم، میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت.

من، نمیدانستم چه طور شد که رضایت دادم.

صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و برای راه، آب سرد به دستش دادم. مصطفی رفت، من برگشتم داخل.

... مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین کردم که مصطفی امروز برود، دیگر بر نمیگردد.

نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند: دکتر زخمی شده...

بعد بچه ها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم من به سمت سردخانه رفتم میدانستم مصطفی شهید شده و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم: « اللهم تقبل منا هذا القربان»

وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت، احساس کردم که پس از آن همه سختی، دارد استراحت میکند.


تلخیص از کتاب: چمران به روایت همسر شهید، ص 47

31خرداد سالروز شهادت شهید مصطفی چمران گرامی باد 


شادی ارواح مطهر شهدا و امام شعدا صلواتی ختم فرمایید


🌷«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ»🌷

  • seyed javad hoseini

در پی تشییع باشکوه و غیرتمندانه ی پیکر مطهر 270 شهید دوران دفاع مقدس با حضور پرشکوه و حماسی مردم تهران، حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی پیام تقدیر و سپاس صادر کردند. 

متن پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی به شرح زیر است:

بسم الله الرحمن الرحیم

صلوات و سلام خدا بر شهیدان عزیز که مشعل توحید را با ایثار خود بر فراز میهن اسلامی برافروختند. و صلوات و تحیات خدا بر شهیدان مظلوم غواص که با ظهور و حضور خود این فروغ خاموش نشدنی را مدد رساندند و پرچم یادهای عزیز و گرانبها و ذخیره های معنوی امت را با شکوهی هر چه تمام تر در کشور برافراشتند.

سلام بر دستهای بسته و پیکرهای ستم دیده شما و سلام بر ارواح طیبه و به رضوان الهی، بال گشوده ی شما. سلام بر شما که بار دیگر فضای زندگی را معطّر و جان زندگان را سیراب کردید. و سپاس بی پایان پروردگار حکیم و مهربان را که در لحظه های نیاز این ملّت خداجوی و خداباور، بشارتهای تردید ناپذیر را بر دلهای بیدار نازل می فرماید و غبارها را می زداید. و سلام بر شما ملّت بزرگ، وفادار، آگاه و مسئولیت پذیر که خطاب لطیف الهی را به درستی می شناسید و می نیوشید و پاسخ می گویید. حضور پرمضمون امروز شما در تشییع این دردانه های به میهن بازگشته یکی از به یادماندنی ترین حوادث انقلاب است. رحمت خدا بر شما.

و سپاس بی حد از خدای مالک دلها و سلام بی پایان بر حضرت بقیه الله روحی فداه که صاحب این ثروت عظیم است.

 والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

سید علی خامنه ای

 26 خرداد 1394

  • seyed javad hoseini

مگو بدن، ز تن جبهه جان در آوردند

به جای اشک، جگر از نهان در آوردند


وطن پر از گل پرپر شده است و عطرآگین

ز دشت لاله ز بس ارغوان آوردند


شما گروه تفحص به خاک بنویسید

دُر از خزانه این خاک‌دان در آوردند


زمین ز مین پر و اینان ز من سفر کردند

ز آسمان سر از این آستان در آوردند


همین تبار تبری تبر به دوش شدند

دمار از  بت و از بتگران در آوردند


حرامشان که شکم‌بارگان فرصت جوی

تنور گرم شما بود و نان در آوردند


و من به جیب سر و سر به زیر کاین مردان

چه سرفراز سر از امتحان در آوردند

  • seyed javad hoseini

ﺗﺼﻮﺭﺵ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..

ﻫﻮﺍﯼِ ﺩﺍﻍِ ﺟﻨﻮﺏ ..

ﻟﺒﺎﺱِ ﺗﻨﮓ ، ﭼﺴﺒﺎﻥ ﻭ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽِ ، ﻏﻮﺍﺻﯽ ..

ﺩﺭﺳﺖ ﺗﺎ ﺯﯾﺮﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ..

ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ..

ﺩﺭﺍﺯ ﺑﻪ ﺩﺭﺍﺯ ، ﮐﻨﺎﺭِ ﺭﻓﻘﺎﯼِ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺕ ..

ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ .. ﺗﯿﺮ ﺧﻼﺹ ﯾﺎ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﺭ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ !؟؟..

ﺍﻣﺎ ..

ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﺪﻭﺯﺭ ، ﻭﺣﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻔﺴﺖ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ..

ﺗﺮﺱ .. ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ .. ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﭘﺪﺭ .. ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺭﺍﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ .. ﮐﺘﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ .. ﮔﻞ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎ ﺗﻮﭖ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻞ .. ﺁﺏ ﯾﺦ ﮐﻪ ﺷﻘﯿﻘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ..

ﺁﺥ .. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺱ .. ﺗﻨﻬﺎﯼِ ﺗﻨﻬﺎ ..

ﺑﻠﺪﻭﺯﺭ ، ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..

ﺧﺎﺍﺍﺍﺍﺍﮎ .. ﺧﺎﺍﺍﺍﺍﮎ

ﻧﻔﺴﺖ ﺭﺍ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩِ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ..

ﺻﺪﺍﯼ ِ ﻓﺮﯾﺎﺩﻫﺎﯼِ ﺧﻔﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ، ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..

ﺑﺪﻧﺖ ﺭﻭﯼِ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺍﻍِ ، ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎِ ﺳﺮﺩ ، ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱِ ﻏﻮﺍﺻﯽ ، ﺁﺗﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ..

ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﯽ ..

ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡِ ﺑﺰﺭﮔﯿﺶ ، ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..

ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ..

ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥِ ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼِ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﯽ ..

ﺍﻣﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﮎ ﻇﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ .. ﻫﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..

ﺩﻟﺖ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ..

ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ، ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ..

ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﯽ ..

ﻋﻤﯿﻖ ..

ﺍﻣﺎ ﺧﺎﮎ ..

ﻓﻘﻂ ﺧﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﯾﻪ ﺍﺕ ، ﮔِﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..

ﺧﺪﺍﯾﺎ ..

ﮐﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..

ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎﯼِ ﻗﻔﺴﻪ ﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﯼ ..

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﺪ ..

ﮐﺎﺵ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﺴﺖ ..

ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ، ﺟﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ ..

ﻧﻪ ﻧﻔﺲ ..

ﻧﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﺎﺯ ، ﺑﺮﺍﯼِ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ..

ﮔﺮﻣﺎ ﻭ ﮔﺮﻣﺎ ﻭ ﮔﺮﻣﺎ ..

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﺩﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ..

ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻤﯿﺮﺩ ..

ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻣﺮﺩﻧﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻤﯿﺮﯼ؟؟؟ !!!!

  • seyed javad hoseini

دوباره راه قلم سمت ریسمان افتاد

خراش گوشه ی ابروی آسمان افتاد


گواه می دهم عطری عجیب می آید

ز مرزهای وطن بوی سیب می آید


خبر رسیده ز یوسف به مادران شکیب

نشانی از صد و هفتاد و پنج مرد غریب


خبر رسیده ز دستان بسته و پرپر

مسافران شلمچه ز آه و خون جگر


به پای غیرتتان واژه دست و پا گم کرد

غزل شکست دلش از جراحت این درد


حکایتی است غم دستهای بسته ی تان

غرور حیدری و قامت شکسته ی تان


اگر چه با پر و بال شکسته غواصید

فداییان حسین علی و عباسید


خوشا به حال شما عاشقان بی ساحل

که آمده است به دیدارتان ابوفاضل


گره زدم دل خود را به دست های شما

کبوتران غریب حریم کرب و بلا

  • seyed javad hoseini

شهید_سید_مرتضی_آوینی :

ما با پذیرش خود به عنوان کشور «عقب افتاده» و پذیرش غرب به عنوان «پیشرفته» چه چیزی را پذیرفته ایم؟

تنیجه طبیعی پذیرش این تعابیر آن است که هم خود را یکسره در این جهت قرار دهیم که این « عقب ماندگی» را جبران کنیم.

اینکه ما موفق شویم و یا نشویم تغییری در اصل مطلب نخواهد داد و اصل مطلب این است که مگر «پیش» و «پس» کجاست که آنها «پیش» رفته باشند و ما «پس» مانده؟

اگر پیش آنجاست که غربی ها رسیده اند، صد سال سیاه می خواهم که به آنجا نرسیم و اگر «پس» اینجاست که ما اکنون قرار داریم ، چه بهتر که در همین جا بمانیم.

پذیرش همین یک معنا در سراسر کره زمین کافی است برای آنکه هیچ انقلابی ایجاد نشود ،چرا که اگر «غایت انقلاب» در نهایت همان است که غربی ها به آن دست یافته اند، دیگر چه انقلابی؟

فقط می ماند آنکه مردمان کشورهای عقب مانده همچون دانشجویان چینی به خیابان بریزند و از دولت های خویش بخواهند که هر چه زودتر آمریکایی شود و به کشورهای «پیشرفته» ملحق گردند!

  • seyed javad hoseini

در رثای بازگشت پیکر 175 غواص شهیدی که در عملیات کربلای 4 با دستانی بسته زنده به گور شدند!!!

متن زیر وام گرفته از دوستی نادیده (حسن غلامعلی‌فرد) برای بزرگداشت مقام آن دُردانه ها و گوهران شب چراغ است.

ـــــــــــــــــــــــــ

من بیشتر از همه می‌توانستم نفسم را نگه دارم. محمد که شوخ‌تر از همه بود می‌گفت «تو هنوز کپسول اکسیژنت آکبند مونده» گاهی که با بچه‌ها نفس‌مان را حبس می‌کردیم تا ببینیم کدام یکی ریه‌هایش قوی‌تر است آخرین نفری که نفسش را رها می‌کرد من بودم، برای همین شده بودم پای ثابت تمام عملیات‌هایی که اختفا و سکوت لازمه‌ی‌شان بود.

«مرگ توی آب مثل‌ِ شهادته، پس شهادت توی آب دیگه نور علی نوره» این را علی گفته بود. اصلا برای همین غواص شده بود. محمد می‌گفت: «علی مثل ماهیه، خشکی بهش نمی‌سازه، اگه علی نفس‌ِ تو رو داشت باید با مصیبت از آب درش میاوردیم» علی اهل دجله بود، بچه‌ی شط. می‌گفت فاو و مجنون جزیره نیستند، آدمهایی‌اند که مسخ شده‌اند، توده‌ای آدمند که به شکل جزیره در آمده‌اند. می‌گفت «کسی که توی آب جنوب بمیره می‌شه تکه‌ای از مجنون»

  • seyed javad hoseini

«شهادت»؛ 

نوعی؛ «مدیریت» است، 


آدم‌های «معمولی»؛ 

خیلی هم که «موفق» باشند؛ 

«زندگی» خود را؛ 

«مدیریت» می کنند؛ 


اما «شهدا»؛ 

«مرگ» خود را نیز؛ 

«مدیریت» میکنند.

«شهادت»؛ 

یعنی؛ «زندگی‌مان» را؛ 


کجا؛ «خرج کنیم»؛ 

که؛ «زندگی دیگران»؛ 


«معنی» پیدا کند.

  • seyed javad hoseini